هربار با صدای زنگ بسمت در می دویدم
نه
کسی نبود!
شایدهم فکر میکردم زنگ خورد!
غرق در عالم خود بودم ...
درب را که گشودم خشکم زد
ندانستم چند سال گذشته بود؟
خودش بود!
آخر عزیز لعنتی...
بغضم ترکید
آغوش گشودم و گرمای وجودش را حس کردم
عطرش را عوض نکرده بود
بارها این صحنه را در خیال مرور کرده بودم
و هر بار...
حرفی نزد
فقط چشمانش از حجم سوالات ترسناکم فرار میکرد!!!
به ناگاه چشمانم برقی زد
و او خشک و بی حرکت ماند.
انگار خسته بود و نیاز شدید به خواب
بی اختیار رهایش کردم که آزادانه روی زمین بغلتد!
و مثل مرغی خسته جان دهد
و من ناباورانه به دشنه ام و دستان پرخون
نگاه میکردم
:: موضوعات مرتبط:
اشعار شاعران ,
,